مصنوعی
گیج از سیاه بازی عکس ها
فتوشاپ را به آتش میکشم
چشمانت،
- آن دو تمشک سیاه وحشی _
حیف است گلخانه ای شوند
مهیار حریری
لنینگراد
تو نقاشی کودکانه ی
یک کمونیست عاشقی
که رژه ی ارتش سرخ
بر لبان رنگباخته ات
منتقد پسند است !
مهیار حریری
پل طبیعت
رفتی،
جهان با بهانه ای برای پرت شدن
مرا غافلگیر کرد
و سقوط مردی از روی پل
رهگذران را !
صفحه ی حوادث نوشت
جوانی در تقلب عشق،
صراط المستقیم عمر را
از میانبر احساس پیمود.
مهیار حریری
چقدر خوبیم ما !
لبخند مشتری رستوران
برای تسكین دستپاچگی گارسون سر به هوایی
كه غذا را به روی او ریخته
تشویق های تماشاگران
برای نمایش نا تمام پاتیناژیستی
كه نمیداند پس از سقوط، درد بكشد یا خجالت
اهدای خرده پول
به كودكانی كه كودكی شان را
در تلنبار زباله های زاغه ها زنده به گور میكنند
بی تعرف میگویم
« چـقـدر خـوبـیم مـا ! »
مهیار حریری
تخت جمشید
برشی از سیب بر لب داشتی
وقتی به دوربین من لبخند زدی
حالا برای مرمت لبهایت میكوشم
بخند و متبرك كن
عكس های عبوس را
مهیار حریری
فمنیست نمیفهمد !
فمنیست چه میفهمد
خوشبختی دختری آفتاب و مهتاب ندیده را
كه در هارمونی تقه ی منقار مرغها،
پچ پچ عامیانه ی زنان روستا
و همهمه ی چند نوجوان كه پیكان زهوار دررفته ای را
در میان گل و لای هل میدهند
در ایوان نشسته و سبزی پاك میكند
مهیار حریری
بمــان
ذائقه ام به تو خو كرده
هر روز
چای كهنه دمی میشوی
كه مینوشمت
و نگاه بیاتت را مزمزه میكنم
بمان
عاجز جیره ی ناچیز توام...
مهیار حریری
در فصل خرناس ابر ها
در فصل خرناس ابر ها
آبادی لبهایت ترك خشكی زد
و جنگل گیسویت
سر به بیابان نهاد
سرطان فصل خشكسالی هاست
مهیار حریری
لا یغر ما بقوم
توقعی نمیتوان داشت
از گوسفندان ماخوذ به حیایی
كه پاورچین قدم برمیدارند
تا زنگوله هاشان به گوش گرگ نرسد
بیچاره سگ گله
شجاع ترین سربازهم
اگر گرفتار یك مشت همرزم ترسو باشد
زمینگـیر است
مهیار حریری
بریدم از تو
عشق ورزیدم و تو ندیدی
غرورم شكست و تو ندیدی
اشك در چشم هایم نشست، ندیدی
بریدم از تو
دیگر نمیخواهم گره گیر یك گره كور باشم
مهیار حریری
عطشانم
عطشانم
پوزه ی زبانم بر كویر لبانم میخزد
و طعم قنات سرریز میشود
حتی رطوبتی بر تربت این برهوت غنیمت است
ساقیا !
درد لاعلاج مرا
تنها به شوكران تو پایان است
ادركاسا و ناولها
ادركاسا و ناولها
مهیار حریری
دیگر اکنون با جوانان ناز کن
به تو فكر میكنم
به گیسویت،
كه هرگز برایم پریشان نشد
به چشمانت، كه مرا نادیده گرفت
و قلبت، كه برایم نتپید
خوش بحالت لیلا
سری بین سرها یافتی
و به ریش مجنون خندیدی
بدرقه ات
- آن دست تكان دادن های الكی -
مرا از پا درآورد
حالا چرا آمدی ؟
قاتلی كه به مزار مقتولش سرك میكشد
برای فاتحه خواندن نیست
بلكه مدعو وجدانی ست
كه وبال گردنش شده
مهیار حریری
دارالمجانین
در معرض بهار
جنون به سرم زد
و دلم روشن شد
زیر دوش حمام چتر گشودم،
در بزن و بکوب پارتی های شبانه کاسه ی نذری پراکندم،
شقایق را در تعارفی بی مسما / دعوت به نرستن کردم
و بی آنکه آیت الکرسی را به صورتم بدمی
به خطر زدم
حالا در این دیو آباد
مرفین جیغ های سحرخیز را سر به راه میکند
و خواب های ندیده
در دهن دره های ظهر لو میرود
مهیار حریری
نظرات شما عزیزان:
|